کشتی شکستخوردهی طوفان کربلا
در خاک و خون فتاده به میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او فاش میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر، گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بُستان کربلا
زآن تشنگان هنوز به عیّوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
بودند دیو و دد، همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهی سلطان کربلا