منم سنگ صبور لانهی عشق
که بودم خانهدار خانهی عشق
منم در بزم مظلومانهی عشق
سرود نغز جاویدانهی عشق
اگرچه زن ولی مردآفرینم
کنیز فاطمه، اُمّالبنینم
پس از عصیانگریهای مدینه
که تنها ماند مولای مدینه
پس از پرواز زهرای مدینه
که شد آتش سراپای مدینه
مرا هفتآسمان، قدرم قضا داد
فلک، دستم به دست «مرتضی» داد
از آن روزی که رفتم محضر او
خرامان تا رسیدم بر در او
که گیرم جای یاس پرپر او
به استقبالم آمد دختر او
مرا مادر خطابم کرد؛ زینب
مرا از شرم، آبم کرد؛ زینب
از آنروزی که آن درگاه دیدم
چهار اختر بدون ماه دیدم
علی را سر دورن چاه دیدم
هزاران صحنهی جانکاه دیدم
به گرد شمعشان، پروانه گشتم
نه بانو، بل کنیز خانه گشتم
زمان بگذشت تا نخلم ثمر داد
مرا هم چرخ گردون، بالوپر داد
خدا پاداش عشقم، یک پسر داد
پسر نه! در کفم، قرص قمر داد
سراپا موجی از احساس گشتم
که من هم صاحب «عبّاس» گشتم
چه عبّاسی! که هستم، هست او بود
چه عبّاسی! که دل پابست او بود
برایم قبله، چشم مست او بود
گره بگشای عالم، دست او بود
ز طفلی، گشت ماه عالمینم
غلام حلقه در گوش حسینم
از آنروزی که مظلومانه رفتند
کبوترهای من از لانه رفتند
همه گلهایم از گلخانه رفتند
به کف، جان و پی جانانه رفتند
چنین گفتم به گوش نور عینم
مبادا باز گردی بیحسینم
همه رفتند و من جا مانده بودم
غریب و زار و تنها مانده بودم
میان موج غمها مانده بودم
به ره، محو تماشا مانده بودم
که شاید کاروان یاس آید
حسین و از پیاش عبّاس آید
ولی افسوس دیدم کاروان را
که میآورد با خود، خستگان را
سیهپوش مصیبت، کودکان را
زنان خستهحال و نیمهجان را
عیان شد هستیام از دست رفته
ز دستم هرچه بود و هست، رفته