سینه ی تنگم مجال آه ندارد
جان به هوای لب است و راه ندارد
گوشه ی چشمی به سوی گوشه نشین کن
زانکه جز این گوشه کس پناه ندارد
گر چه سیه رو شدم غلام تو هستم
خواجه مگر بنده ی سیاه ندارد
از گنه من مگو که زاده ی آدم
ناخلف استی اگر گناه ندارد
هر که گدایی ز آستان تو آموخت
دولتی اندوختی که شاه ندارد
گنج تجلی ز کنج خلوت دل جو
نیک نظر کن که اشتباه ندارد
پیر خرد گر به خلوت تو برد پی
جز در آن خانه، خانقاه ندارد
مهر تو در هر دلی که کرد تجلی
داد فروغی که مهر و ماه ندارد
مهر گیاه است حاصل دل عشاق
آب و گل ما جز این گیاه ندارد
مفتقر از سر عشق دم نتوان زد
سر برود زانکه سر نگاه ندارد