قرار بود به ما فیضی از سحر بدهی
به قدر بال مگس اشک مختصر بدهی
ضمانتی است برای سلوک اهل سحر
اگر زمان مناجات چشم تر بدهی
میان شعله نشستن عروج پروانه است
مرا تو عاقبت از پای شمع پَر بدهی
وصال عاشق و معشوق درد سر دارد
به دست و پات می افتم که درد سر بدهی
کجای شهرِ نَفَس گیر ندبه می خوانی
بناست گاه گداری به ما خبر بدهی
نشسته ام سر این کوچه گریه می خواهم
نشسته ام که به من اشک بیشتر بدهی
دل شکسته عُشّاق را ندیده بخر
چه می شود اگر این مرتبه ضرر بدهی
من آه می کشم آنقَدر تا که پاک شوم
اگر به آه جگر سوز من اثر بدهی
قسم به حضرت زهرا دُرُست خواهم شد
به این خراب ترین مُهلتی اگر بدهی
شناسنامه من را بگیر از من تا
برای کرب و بلایی شدن گُذر بدهی