روی منصور، بُد زخشم سیاه
نعره می زد میان فوج سپاه
که من امروز امام صادق را
می کشم می کشم خداست گواه
داد جلاّد را چنین دستور
که چو برداشتم زفرق کلاه
باید از تیغ تو شود خاموش
در همان لحظه نور پاک اله
بود در این سخن که آوردند
مظهر الله را به قربانگاه
با ورود ولّی حق، منصور
جست از جایگاه خود ناگاه
بوسه بر مقدم امام نهاد
جای دادش به تخت عزّت و جاه
گفت یا سیّدی فدات شوم
سر منصور خاک این درگاه
بزم گردید خلوت و منصور
کرد یاران خویش را آگاه
گفت دیدم یک اژدهای عظیم
کرد بر من به خشم و کینه نگاه
خواست قصر مرا فرو ببرد
که چه می خواهی از ولی الله
من به خود بید لرزیدم
دست و پای امام بوسیدم