پدر جان آمدی بی پیکری که
از آن قامت تو تنها یک سری که
ندارد حال من تعریفی اما
بمیرم من تو از من بدتری که
چرا یک جای سالم در سرت نیست
تو بابا جانشین حیدری که
نگفتی با خودت با این سر و وضع
دلیل مردن این دختری که
چرا انقدر هستی نا مرتب
کجا رفتی پر از خاکستری که
مسلمانان تو را آزار دادند
پدر تو وارث پیغمبری که
به دست ساربان انگشتری بود
گمانم بود آن انگشتری که
همه طول سفر دست خودت بود
ولی بردند مثل معجری که
همه طول سفر روی سرم بود
و می پوشاند آن موی سری که
میان شعله های خیمه ها سوخت
ندارم جز حصیری معجری که
شب و روزم نمیگوید رقیه
کبودی و شبیه مادری که
پدر موی سر من سوخت اما
امان از آتش و میخ دری که
میان شعله هایش مادرم سوخت
همانجا بود که بال و پرم سوخت