لطفا حداقل دو حرف را وارد کنید ...
به رویِ سیم‌هایِ برق است
به رویِ سیم‌هایِ برق است

شنبه، 21 خرداد 1401 - حاج حسن خلج - حسینیه جلوه | 20 خرداد | 1401 مدت زمان:20:12

دانلود مداحی ها و نوحه های حاج حسن خلج با لینک مستقیم دانلود همراه با متن نوحه و متن مداحی

به رویِ سیم‌هایِ برق است و
 در نگاهش عجیب غم دارد
 خوب پیداست این کلاغِ سیاه
 چقدر حسرتِ حرم دارد

خیره مانده به گنبد و میگفت
 کاش مادر زِ باغ می‌آمد
 چه قشنگ است این حرم ای کاش
 با هزاران کلاغ می‌آمد

گفته بودند موقعِ رفتن
 مَرو جایی که حسرتش با ماست
 تو سیاهی غریبه‌ای زشتی
 نه ! حرم لانه‌یِ کبوترهاست

هرچه گفتند که نرو او گفت:
 رنگِ بالاتر از سیاهی نیست
 دستِ من نیست می‌بَرد شوقش
 میروم تا امام راهی نیست

فکر می‌کرد اگر حرم بِرسد
 دورِ خود چند آشنا بیند
 هِی از آن دور خیره شد شاید
 لااقل یک کلاغ را بیند

باخودش گفت اینهمه پرواز
 اینهمه عشق اتفاقی نیست
 پس چرا رو سفیدها جمعند
 پس چرا آنطرف کلاغی نیست

طاقتش نیست گرچه بردارد
 ازحرم چشمهای خیسش را
 ولی انگار قسمتش این است
 که وداعی کند انیسش را

عزم کرده به باغ برگردد
 در پرش طاقت پریدن نیست
 خواست تاکه دل کنَد اما
 در دلش تاب دل بریدن نیست

همه آری کبوترند آنجا
 رویِ گنبد طلایِ آقایش
 خواست از راهِ خویش برگردد
 آمد اما صدای آقایش

خسته‌ای تشنه‌ای عزیز منی
 چشم بر راهِ دیدنت بودم
 چند روزی است بین راهی و
 به امید رسیدنت بودم

هرکجا که نشستی از پرواز
 سر نهادی به روی دامانم
 بال و پَرهای خاکیِ خود را
 بتکان رویِ فرشِ ایوانم

چشم بر راه مانده بودم تا
 بِرسی ...آب و دانه‌ات با من
 هرکجا از حرم که می‌خواهی
 بنشین آشیانه‌ات با من

هرچه اینجا سیاه‌تر بهتر
 زودتر رو سپید برگردد
 نه ، محال است زائرم یکبار
 از حرم نااُمید برگردد

جز درِ خانه‌ام کجا داری
 بهتر از گنبدم کجا بروی
 دوست دارم کبوترم باشی
 دوست داری به کربلا بروی؟

چند روز میهمان آقا بود
 او کبوتر شد و رها می‌رفت
 لطفِ این خانه شامل‌اش شده بود
 داشت او هم به کربلا می‌رفت....

* * *

جُون آمد کنارِ اربابش
 رخصتش را گرفت اما نه
 التماسش نمود او فرمود
 زحمتت داده‌ایم حالا نه...

گفت خارم ، وَ خار می‌دانم
 پیش گُل رنگ و روی بد دارد
 دست رد را مزن به سینه‌ی این
 رو سیاهی که بویِ بد دارد

حرفهای غلام آتش بود
 از جگر بود بر جگر میزد
 روی پای حسین چشمش بود
 داشت از شوق بال و پر میزد

اندکی بعد غرقِ خونش بود
 رویِ شن سر گذاشت چشمش بست
 هیچ کس را صدا نزد از شرم
 انتظاری نداشت چشمش بست

ناگهان بویِ سیب را فهمید
 گفت وقتی شهادتینش را
 باورش نیست اینکه می‌بیند
 بر رُخِ خود رُخِ حسین‌اش را

سر او روی دامن است اما
 زخم‌های دلش نمک خورده
 بوسه‌ای زد به چهره‌اش ارباب
 بوسه‌ای با لبی تَرَک خورده...