آب دیدم و به یاد لب تو افتادم
باز هم روضه تو زنده شده در یادم
باز هم نام تو و اشک تلاقی دارند
باز هم دل به مصیبات مقاتل دادم
بر سر نیزه ای و زمزمه دارم بر لب
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
خیزران بر لب تو آه چه بر دل آورد
که کشیده است به وادی غزل فریادم
سر تو ، دختر تو ، نیمه شب... میگریم
چه کند با غم تو طبع خراب آبادم
همه آرزویم از تو نگاهت بوده است
نکند بشنوم از چشم شما افتادم
دیروقتی است اسیر تو و عشقت هستم
من از آن روز که در بند توام آزادم