کشیدم روی لوح دل جمال دلبر خود را
نوشتم در سرآغازم کلام آخر خود را
.
فلانی و فلانی و فلانی نه ، فقط حیدر
همان شاهی که داده در نماز انگشتر خود را
به قدرِ قدِ یک انسان علی بالای اَوْ اَدْنٰی
دمی که روی دوشْ ، احمد نشانده حیدر خود را
.
درختان گر قلم،دریا مرکب،انس و جن کاتب
چگونه پر کند گیتی زفضلش دفتر خود را
.
چنان آسوده در بستر به حفظ مصطفی خفته
نهاده بر پر قو مرتضی گویا سر خود را
.
زمین را نصف می کرد او اگر جبریل در خیبر
نمی گسترد زیر پای مرحب شهپر خود را *
.
خنک شد قلب هر کس با تولای شه مردان
به امر حضرت صادق ستاید مادر خود را
.
اگر فرض محال،از باده تر می شد لب لعلش
به حکم عشق می کردم پر از می ساغر خود را
.
همان روز ازل می شد پیمبر هر کسی را که
به تاییدش تکان می داد مقداری سر خود را
.
چرا پر می کشد جبریل در وادی روحانی؟
کشیده چون به ایوان مطلایش پر خود را
.
اگر هر صاحب فضلی بیاید در مصافِ او
همین بس روکند او خاک پایِ قنبر خود را
.
یکی از روزها سلمان قراری داشت با مولا
کمی دیر آمد از ره تا ببیند رهبر خود را
.
به او فرمود این دفعه چرا دیر آمدی سلمان ؟
حضورش عرضه کرد آقا ببخش این نوکر خود را
.
میان راه دیدم مبغضی پرسید از قنبر
نمایان کن به ما سِرِ دل سوداگر خود را
.
علی را دوست داری ؟ گفت قنبر از دل و جانم
چنان که می دهم در راه او حتّی سر خود را
.
به محض اینکه پاسخ داد زد سیلی به روی او
که دیدم گم نمود از ضربه،قنبر معبر خود را
.
غمش در سینه پنهان کرد و رفت از معرکه قنبر…
…علی جان عرض کردم من تمام منظر خود را
.
علی فرمود ای سلمان برو تا فرصتی دیگر
به آه غم فروزان کرد در دل مجمر خود را
.
ز اصحابش چنین نقل است بعد از آن ، دوسه روزی
نمیدیدیم امیرِ از دو عالم بهتر خود را
.
به سوی منزلش رفتیم و پرسیدیم از جانان
چرا بیرون نمیبینیم دیگر دلبر خود را
.
به ما فرمود: زان سیلی که قنبر خورد بیمارم
به قدر آسمان ها دوست دارم قنبر خود را
.
فدای قلب سوزان تو ای دلبسته زهرا(س)
نثارت میکنم اشک دو چشمان تر خود را
.
شنیدی بین کوچه خورد سیلی قنبر از عشقت
به نار عشق سوزاندی نوک پا تا سر خود را
.
بمیرم ، آن دمی که نعره میزد ثانیِ ملعون
چه حالی داشتی،دیدی در آتش همسر خود را
.
پر پروانه را دیدی که بین شعله می سوزد
برای حفظ جان تو سپر کرده پر خود را
.
زنی با بار شیشه شد مقابل با چهل وحشی
به میدان نبرد آورده دشمن لشگر خود را
.
گلستان سوخت در شعله ، گلاب از گل گرفت آتش
بیا دریاب فضه دختر پیغمبر خود را