یک بار هر که را بخری با عیار خویش
سرگرم گریه می شود و کار و بار خویش
مثل پدر ، شکسته شدی و دچار ما
ما هم شدیم غرق گناه و دچار خویش
یوسف ، به چاه رفته ز خودخواهیِ یکی !
کنعانیان شدند عقوبت ز کار خویش
تنها شدم ! بگیر سرم را به دامنت
شاید که از فراق تو مُردم کنار خویش
هِیْ آه می کشی که ندیدم چرا ترا ؟!
هِیْ آه می کشم که ندیدم نگار خویش
یک لحظه چشم من به در بسته ات نخورد
اما نمانده ام سر قول و قرار خویش
یک هفته پیرتر شدم اما نیامدی
یک هفته خسته تر شدی از انتظار خویش
مثل گدا نشسته ام اینجا که فاطمه
مهمان کند مرا سحری با انار خویش
تا صبح حشر ، خاک سر کوی حیدرم
بسکه بغل گرفته مرا با غبار خویش