شد ماه عزا میکشی از عمق دلت آه
شرمنده که از داغ دلت نیستم آگاه
می آمدی ایکاش به همراهِ محرّم
در بزم غریبانهٔ عشّاق؛ شبانگاه
حسرت به دلم مانده که یکروز بخوانم
در محضر تو یک دو سه خط روضهٔ کوتاه
هستی و نمی بینمت و کاش ببینم
آن لحظه که با شال عزا میرسی از راه
میسوزی و پا تا به سرت میشود آتش
می نوشی اگر جرعه ای از آب در این ماه
از جدّ غریبت به دلت مانده چه داغی
از مقتل و از خنجر و از ضربهٔ جانکاه
بیتابی از این غم که چرا آب ندادند؟
دادند به خوردش عطش ِ نیزهٔ ناگاه
بر صورتِ خود میزنی از داغ اسارت
از عمه که شد همسفرِ خولیِ گمراه
جانم به فدای تو صباحاً وَ مساعا
ای منتقم خون خدا آجرک الله!