بی تاب و بی صبر و قرارم در فراقت
این است حال و روزگارم در فراقت
یک عمر دردل بودی و از دیده پنهان
هم با منی ، هم غصه دارم در فراقت
هرصبح وشب درخلوت خود روضه دارم
شد روضه ها دار و ندارم در فراقت
یاد سه ساله دختری که گفت : بابا
رفتی ومن چشم انتظارم در فراقت
بابا منی که دست تو زیر سرم بود
برخاکها سر می گذارم در فراقت
بابا بیا باخود ببر جامانده ات را
من که دگر طاقت ندارم در فراقت