بلا میباره مادرم بیمار
هنوزم لکه خون روی در و دیوار
نمیره از یاد مادر از پا افتاد
زیر دست و پاها داشت
جلو چشمام جون میداد
تو آتیش و دود با تن خون آلود
روی چادرش پر از رد پای مردم بود
دم در افتاد وقتی با سر افتاد
در خونه کنده شد رو سر مادر افتاد
حسن گریونه به یادش میمونه
که چطوری مادر و آورده اون روز خونه
هوا تاریک بود خونمون نزدیک بود
مادرم خورد به دیوار بس که کوچه باریک بود
بلا میباره مادرم بیماره
هنوزم لکه خون روی در و دیوار
تنم میلرزید نانجیب میخندید
تو غارت همه ی تنم میلریزید
مگه چادر من چقدر می ارزید