دشمنشناس بود و سرباز بیبدل بود
فرزند بیمثال جنگاور جمل بود
شمشیر میکشید و سر روی خاک میریخت
مثل علیاکبر در رزم، بیمثل بود
ارثیهی پدر بود؛ عشق عمو حسینش
در کربلا شد اثبات، عشقی که بیخلل بود
ترسیده بود أزرق! چون در کشاکش جنگ
همواره کار قاسم، آوردن اجل بود
هرکس که در جدال با چشمهایش افتاد
مستأصل و پریشان، دنبال راهحل بود
تاریخ غبطه خورده، إن تنکرونیاش را
اینکه همیشه حرفاش، همراه با عمل بود
یک عمر مثل قاسم در نزد حاجقاسم
طعم خوش شهادت، أحلی من العسل بود!
دست به جبران زدند
تیشه به ریشهی گلستان زدند
روضه بخوانید تا
صورت ماه شد نمایان؛ زدند
حریف چون نبودند
سنگ به نوجوان میدان زدند
یزیدیان صفّین
نیزه به آیههای قرآن زدن
هرچه که ناله میزد
عمو، عمو، عمو، عموجان! زدند
به خاک و خون کشیدند
پیادهها زدند، سواران زدند
آه، عسلکش آمد
همینکه اسبها به میدان زدند
بوی عسل آمده
حیّ علی خیرالعمل آمده
گل باغ حسن آمد
بیابان سبز شده از بسکه عطر یاسمن آمد
جوانی سیزدهساله
به شکل ماه کامل از میان انجمن آمد
ببین اوج شجاعت را
که سمت دشمنان، جای زره با پیرهن آمد
به هیبت حیدری
حسن به میدان جمل آمده
دو ابروی گرهخورده
کنارهم همانند دوتا شمشیرزن آمد
تمام دشت لرزید
از آنلحظه که در میدان جنگ ابنالحسن آمده
سراسیمه عقب رفته
سپاه کوفه چونکه نوجوانی صفشکن آمد
نعرهزنان، رجزخوان
دید که عمّه روی تل آمده
نگاهش تیغ برّان است
کسیکه روبهرویش قدّ علم کرده پشیمان است
سر و دستی که افتاده
نشانه حرکتاش در لابهلای چند گردان است
گفت عمو اباالفضل
بگو به دشمنان که یل آمده
سپاه کوفه فهمید
که در پشتسر شمشیرش عزرائیل پنهان است
شبیه باد میتازد
و دشمن از مصاف تن به تن با او، گریزان است
أزرقیان بترسید
سراغ نسلتان اجل آمده