نوجوان قبیلهی خورشید
عالم دهر مکتب توحید
آمده نیزهی جمل در دست
سیزده شیشهی عسل در دست
نام او چیست در عشیرهی عشق؟
قاسم بن الحسن، نبیرهی عشق
کار صد تیغ کرده مژگانش
خشم عبّاس، برق چشماناش
با لب خشک خود، غزل میخواند
شعر «احلی من العسل» میخواند
ازنگاه و صداش، غم میریخت
رجزش، دشت را بههم میریخت
نعره میزد: منم یتیم حسن
کفنم را «حسین» کرده به تن
خون حیدر، درون رگهایم
نوهی بوتراب و زهرایم
آمدم پابهپای شمشیرم
انتقام مدینه را گیرم
یاعلی گفت و لب، تر از می کرد
اسبها را یکییکی پی کرد
تیغ را رقص ذوالفقاری داد
همهی کفر را فراری داد
با دل شیر تا کجا رفته!؟
چقدر او به مجتبی رفته
گر چه از چارسو گلاویزند
کوفیان مثل برگ میریزند
لشگر ظلم را چه شاکی کرد
مرحبا! خوب گرد و خاکی کرد
تیغ می زد؛ سینجلی میگفت
مست و مدهوش، یاعلی میگفت
عاقبت تشنگی به بندش کرد
نیزهای آمد و بلندش کرد
از لب آسمان، زحل افتاد
سیزده شیشهی عسل افتاد
طاقت صبر را ز کف برده
مثل زهرا چه بد زمین خورده!؟
دیدم از ردّ بند نعلینی
قدّ کشیده به طرفةالعینی
دشنهی کینه را صدا کردند
سر مهتاب را جدا کردند
کاروان را ز کربلا بردند
سر او را مغیرهها بردند