تیر و سنان و نیزه و شمشیر و ریگ و خار
از هر چه هست زخمی داری به یادگار
با اینکه از لبان تو پیداست تشنه ای
گویا نرفته تشنه ز خون تو دشنه ای
از وضع نامرتب رگهای گردنت
پیداست بد جدا شده رأس تو از تنت
“زخم لبت” گمان کنم این زخم, کهنه نیست
این خرده چوب ها که نشسته به لب ز چیست