بعد از آن روزی که آتش دامن در را گرفت فضه نان میپخت دست مادرم از کار ماند
تا دم آخر کبودیها نشد کم جای خود زخم ابرو از قلاف و سینه از مسمار ماند
از همان روزی که از مسجد به خانه آمدیم چشمهای مادرم تا روز آخر تار ماند
مادرم برخواست از روی زمین با یا علی خاک روی صورت و خون بر روی دیوار ماند
میخواستم که مانع دشمن شوم ولی قدم نمیرسید که خود را سپر کنم