پای تا سر، طالب دیدار بود
دیدهاش خواب و دلش بیدار بود
دید خوابش، بخت بیدار آمده
گوشهی ویرانه، دلدار آمده
بر روی خونین بابا رو گذاشت
لب به لبهای کبود او گذاشت
ریخت دُر از دیده، گوهر از دهن
با پدر گردید سرگرم سخن
کای پدر! امشب به ویران سر زدی
جان بابا! بر یتیمان سر زدی
وای! وای! از لحظههای انتظار
سختتر بود انتظار از احتضار
آنچه را در خواب شیرین خواست، دید
درد دلها گفت و پاسخها شنید
ای پدر! دانی چه آمد بر سرم؟
من سر نی با تو بودم، دخترم!
تو ز هجر خویش، آبم کردهای
تو ز اشک خود، کبابم کردهای
تو ز نی بر من نگاه انداختی
تو مرا دیدی ولی نشناختی
تو کجا بودی که بیما بودهای؟
تو چرا این گونه خاکآلودهای؟
تو چرا بیاکبرت برگشتهای؟
تو چرا چون لاله، پرپر گشتهای؟
بیتو دنیا بهر من غمخانه بود
وعدهی دیدار ما ویرانه بود
هیچ میپرسی که با ما چون شده؟
هیچ میدانی که قلبم خون شده؟
تو برایم از علیاصغر بگو
تو به من از عمّه و خواهر بگو
من تو را گم کردم اندر کربلا
من تو را میدیدم از تشت طلا
من تو را چون روح گیرم در برم
من تو را امشب به همره میبرم