شبی که ختم خواهد شد دمِ صبحش به دیداری
هزاران ساعتش وَللّهِ می ارزد به بیداری
سحر از تاب گیسویَت به گوش باد گفتم..،گفت:
عجب یاری عجب یاری عجب یاری عجب یاری
منِ بی عُرضه حتی عرضِ حاجتهام می لنگد
گره در کار خود انداختم وقت گرفتاری
چه بر می آید از دستِ من درمانده جز گریه
اَقَلّاً دلخوشم با چشم هایم کرده ام کاری
برای سنگِ طفلان سر کویَت..،سر آوردم
بیا دیوانه ات را مفتخر گردان به آزاری
وبال معصیت بال عروجم را ربود از من
کبوتر را قفس وِل می کند امّا به دشواری
قرار از ابتدا این بود..،بارِ هجر بردارم
ببین حالا چگونه شُهرهی شَهرَم به سرباری!
گریز از ناگزیریِ فراقاَت کاش ممکن بود…
چه چاره دارد این بیچاره ی تو غیر ناچاری
شهیدان تکلم،کُشتگان نُطق معشوق اند
بیا تکیه بزن بر کعبه..،ذبحم کن به گفتاری
اگرچه ظرف من ظرفیَّتش در حدِّ مِهرَت نیست
ندیدم کاسه ام را خالی از لبخند بگذاری
“خودم خاک کف پای تو هستم حضرتعباسی ع”
به قول لاتهای بامرام کوچهبازاری
به جز تو رو به هرکس می زدم..،رو می گرفت از من
هوای این گدای رانده از هر خانه را داری
به حق خانمِپهلوشکسته خواهشاً برگرد
به حقِّ ردِّ خون مانده بر تیزی مسماری
نه تنها مادر ما سوخت..،بلکه گیر هم افتاد
نه ول کن بود میخ در،نه مهلت داد دیواری