لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
لختی بیا و خاطرهها را مرور کن
ای راوی حماسه، مرا غرق نور کن
مهمان سفرههای فراهم نمیشوی؟
عیسی شدهست طفل تو، مریم نمیشوی؟
بانو! بیا که سایه بیفتد به پای تو
تلخ است اگر چه سایهنشینی برای تو
بانو بیا! بیا و ز جانسوزها بگو
از مکه و مدینه، از آن روزها بگو
آن روزها که مژدهٔ باران رسیده بود
از کوفه نامههای فراوان رسیده بود
آن نامهها که از تب کوفه نوشته بود
از باغهای سبز و شکوفه نوشته بود
یادت که هست آن سحر نغمهساز را؟
راه عراق رفتن و ترک حجاز را؟
آن روز مشرق از گلِ باور طلایه داشت
همواره آفتاب بر آفاق سایه داشت
همدوش آفتاب شدی، پابهپای نور
آن ماهپاره، داشت در آغوش تو حضور