بیچاره ام، دل خسته ام، زارم، نزارم
باز آمدم چون ابر بارانی ببارم
قلب سیاه و چشم خشک آورده ام من
اشکم نمی آید، گره خورده به کارم
غیر از گناه و معصیت انگار اصلا
کاری نمی آید از این چشمان تارم
حرف جدایی را نزن، دق می کنم من
من که به جز این خانه جایی را ندارم
چیزی به جز بار گنه بر شانه ام نیست
بار مرا بردار که افتاده بارم
هی قول توبه می دهم اما چه سودی
دیگر به قول خویش اطمینان ندارم
من را بسوزان اعتراضی که ندارم
نا اهلم و می دانم اصلا اهل نارم
بد جور دلتنگ غروب کربلایم
ای کاش میشد سر بر آن تربت گذارم
این روزه ها، روضه به پا کردند در من
این روزها یاد لب خشک نگارم