وقتی که مادر بستری باشه
هر روز غم تو خونه همونه
از خونه بابا صبح زود میره
شب هم که میشه در میاد خونه
شونه نمیگیره دیگه دستش
چون شونه ی زهرا ورم داره
خیلی خجالت میکشه مادر
چون موهای دختر پریشونه
پیراهنو که فضه میشوره
میمیره و زنده میشه هر بار
میگه به اسما خسته شد دستم
هر قدر میشورم بازم خونه
اینها که امروز اومدن اینجا
فکر عیادت نیستن اصلا
با خنده زیر گوش هم میگن
زهرا دیگه زنده نمیمونه
امشب که توی شهر بارون زد
خیلی حسن آشفته شد حالش
میگفت ای ابرای بی احساس
حالا آخه چه وقت بارونه
اون روزی که آتیش زدن در رو
چشمم به سمت آسمونا بود
گفتم ببار آتیش خاموش کن
یاس علی تو شعله حیرونه