هوای خواندن جنگ جمل به سر دارم
به شوق روی کسی قصد این سفردارم
نبرد مردم باطل مقابل حق بود
همان حقیقتِ حقی که حق مطلق بود
تمام لشکر حق تحت امر حیدر بود
و در مقابل حق جمع قوم کافر بود
میان لشکر دشمن تمام کافرها
میان لشکر حیدر همه دلاورها
ببین که لشکر حیدر چقدر پُر بار است
حسن بود همه کاره حسن علمدار است
حسن،حسین و ابالفضل پشت سردارد
علی چه چشم امیدی به این پسردارد
میان معرکه ها باور علی حسن است
گمان کنم که همه لشکر علی حسن است
همیشه در همه جا بوده در رکابِ علی
درود بر علی و حُسن انتخابِ علی
دل تمامی لشکر به مرتضی گرم است
دل صبور علی هم به مجتبی گرم است
دلاورانِ علی تشنه ی عمل بودند
تمام در پیِ پی کردن جمل بودند
محمد حنفیه روانه شد در دشت
نشد که حمله کند باز هم عقب برگشت
علی که شاهد برگشتن محمد بود
به سمت لشکر اسلام اینچنین فرمود:
کسی به دست بگیرد مهار صحرا را
که بسته بر کمر خویش شال زهرا را
صدا زد ای حسنم ای فروغ هر دیده
خدا برای رشادت تو را پسندیده
بیا جوان غیورم بیا حسن جانم
بیا که حل جمل دست توست می دانم
تو اوج جلوه ی زهرای مرتضی هستی
تویی که راه نفسهای کفر را بستی
بیا که خانه نشینی تمام شد بابا
بیا که روز نبرد و قیام شد بابا
بیا که بعد فدک اولین مجال اینجاست
پس از رسول خدا اولین قتال اینجاست
بیا بجنگ که سنگ تمام بگذاری
به زخم کودکی ات التیام بگذاری
نرفته از نظرم گریه های کودکی ات
غم نهان تو و های های کودکی ات
به آن غمی که دلت را شکسته آگاهم
به هر چه در دل تو نقش بسته آگاهم
من از گرفتگی روی ماه باخبرم
من از جسارت دستی سیاه باخبرم
منی که یک کلمه از لب تونشنیدم
در آخرین شب زهرا خسوف را دیدم
خسوف ماه دلم را تو خوبتر دیدی
تو روضه خوان دلم شو که بیشتر دیدی
در آن زمان که صدای شما به گوش آمد
به جان تو پسرم غیرتم به جوش آمد
ولی بگو چه کنم گفته بود پیغمبر
میان اوج مصائب تو صبر کن حیدر
بیا بگو پسرم هر چه در دلت باشد
بیا که دشمن زهرا مقابلت باشد
برو به قدرت مردانه ات جدالی کن
برو زمین خدا را زِ کفر خالی کن
برو که خشم تو بر کافران اثر دارد
خدا به ضربه ی شمشیر تو نظر دارد
برو که خشم خدا را کمی نشان بدهی
فقط کرم نکنی کفر را امان بدهی
برو به نیت زهرا بزن تو شمشیری
ببینمت که چطور انتقام می گیری
برو به هر که نداند بگو شجاعت چیست
برو نشان بده جنگ آوری و غیرت چیست
شنید امر پدر را و گفت: بابا چشم
ای آسمان ولایت امیر دنیا چشم
گرفت رخصتی از حیدر و به لشکر زد
چه اشتیاق عجیبی گمان کنم پَر زد
به سوی لشکر دشمن کمی نگاه انداخت
کشید تیغ خودش را و خون به راه انداخت
میان معرکه گویی عذاب نازل شد
به دشت یکسره تیغ مذاب نازل شد
ببین که آتش قهر خداست گُر دارد
ببین که نیّت پِی کردنِ شتر دارد
به زیر پایِ شتر تیغ بی هوا برده
چنان که فتنه نفهمیده از کجا خورده
یکی به اهل جمل گفت: خشمِ رَب این است
سزای دشمن هتّاک و بی ادب این است
شکست پرچم کفر و به دشت غوغا شد
علی به وقت تماشا گل از گلش وا شد
ز معرکه پسر شاه لافتی برگشت
عصای دست علی، بیرق خدا برگشت
علی گرفت حسن را میان آغوشش
و فی البداهه چنین خواند و گفت در گوشش:
خدا کند که بماند حدیثِ من یادت
که این شجاعت تو می رسد به اولادت
حسن چه عزت و جاهی به آل هاشم داد
تمام قدرت خود را به دستِ قاسم داد
چه قاسمی که ز لعلِ لبش عسل بارد
چه قاسمی که حسن گونه تیغ بردارد
چه قاسمی نه زره داشت نه کُلَه خودی
میان معرکه می رفت غرقِ خشنودی
چه قاسمی که وقار و شکوه و عزت داشت
چه قاسمی که به شاه شهید غیرت داشت
چه قاسمی که شرف دارد و هدف دارد
چه قاسمی که تبار از شه نجف دارد
چه قاسمی که جهان خاک راه نعلینش
فلک ندید و نیامد در این جهان عِینَش
میان صحنه ی حمله به اَزرقِ شامی
در اقتدار و صلابت در اوج آرامی
چنان به سمت عدو تیغِ پُر شرر انداخت
که جسم دشمن خود را زِ پشت سر انداخت
میان دشتِ بلا زنده کرد نامِ حسن
به غیرت و ادب و رزم او سلامِ حسن