طبیب جان پیغمبر که بود امّابیهایش
هنوز عقل بشر مات است در حلّ معمایش
خدا را خواستیم اوّل به حقّ فاطمه یعنی
حدیث قدسی لولاک اینجا خورده معنایش
نبی معراج را حسّ کرده امّا خوب میداند
بلندش میکند گلبوسه بر دستان زهرایش
به جز چشم علی، باید که روی از خلق برگیرد
چرا که چشمها را میزند خورشید سیمایش
جمال نوریاش در قبل خلقت زیر ساق عرش
خدا را وجد میآورده با تهلیل زیبایش
ملک قبل از نظر بر وجههی نورانیاش هرگز
نمیدانست تسبیح خداوند تعالایش
کسی که شوکت او، شهره بر هفتآسمان باشد
بخوانیمش بشر یا انسیه یا آنکه حورایش؟
چه معراجی است سقف خانهاش؛ جبریل میدانست
که عرشیتر ندید از فرش زهرا، چشم بینایش
و ما ادراک ما زهرا! چه زهرایی که مجهول است
شبیه قبر مخفی از نظرها قدر والایش
با اینکه نا ندارد و قامتکمان شده
چون کوه، پشت حیدر کرّار مانده است
هرشب برای غربت و مظلومی علی
تا صبح گریه کرده و بیدار مانده است
از نحوهی قدمزدنش، حدس میزنم
چشمان ضربدیدهی او تار مانده است
کمتر شده تورّم پلکش ولی هنوز
بر پیکرش، جراحت بسیار مانده است
حتّی نفس که میکشد، آزار میکشد
بدجور بین آن در و دیوار، مانده است
از پارگی پیرهنش، چند رشته نخ
با رنگ سرخ بر نوک مسمار مانده است
زخمش عمیق مانده و خونریزی شدید
زینب برای بستن آن، زار مانده است
ای فضّه! لااقل تو جواب مرا بده
این جای پای کیست به دیوار مانده است؟