من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغ و دل من شاد کنید
فصل گل میگذرد ، همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
غروب گریه میکردم به یاد دخترم بودم
اگر نامه ندادم غیر خون اینجا مرکب نیست
پر زخمی دل خونین غل و زنجیر آه سرد
همه اینها به جای خود نگهبان هم مودب نیست