از شوق تو انگار در جسم جهان جان نیست

 

شوقی که جوشان است و در جان است و پنهان نیست

 

خلقت تماما در به در دنبال تو بوده

 

پس جشن میلاد تو تنها خاص انسان نیست

 

ما عمرمان خورده گره با نام زیبایت

 

حرف تو و ما حرف عاشورا و شعبان نیست

 

ما با غم عشق تو صدها داستان داریم

 

داغ تو صاحب خانه دلهاست مهمان نیست

 

با ما چه کردی که حدیثت هر کجا باشد

 

چشمی نمیبینم که مثل چشمه جوشان نیست

 

ما مذهبی داریم بر مبنای گیسویت

 

هر کس پریشانت نشد اصلا مسلمان نیست

 

در مذهب ما که تو معبودی و مسجودی

 

تشخیص ذات کردگار از یار آسان نیست

 

جوری خریدی عاقبت حُر ریاحی را

 

حسرت برد هر کس به درگاهت پشیمان نیست

 

این راز را فهمید عالم گرچه کتمان کرد

 

اصلا همین چشمان تو ما را مسلمان کرد

 

جبریل اگر در دست دارد گاهوارت را

 

یعنی خدا میخواهد آرام و قرارت را

 

ای قلب قبله تو خودت که جای خود داری

 

وقتی ملک سجده کند ایل و تبارت را

 

موسی که خود غرق است در دریای سقایت

 

عیسی توسل کرده طفل شیرخوارت را

 

از خاک پایت آسمانم توشه میگیرد

 

سوغات می آرد غباری از مزارت را

 

پیش از شروع خلقت انسان بی قرارت بود

 

بلکه به دوش او بیندازند بارت را

 

پلکی بزن روز و شب ما را منظم کن

 

گردون ببیند گردش لیل و نهارت را

 

این ملتی که دل به تو بسته است از آغاز

 

خالی نخواهد کرد دیگر کارزارت را

 

وقتی کسی سر روی خاک تربتت دارد

 

دیگر نخواهد دید یک دم هم اسارت را

 

تنها دلیل سجده ما خاک پای توست

 

شکر خدا پروردگار ما خدای توست

 

پیش تو ساقی از شهیدت خون نخواهد رفت

 

از رگ رگش جز باده گلگون نخواهد رفت

 

تنها شهیدان حق جامت را ادا کردند

 

مست تو از میخانه ات مدیون نخواهد رفت

 

از گنج عشقت اهل این ویرانه محروم اند

 

ورنه کسی دور و بر قارون نخواهد رفت

 

در خیمه ات هرگز دل از دنیا نخواهد سوخت

 

از روضه ات هرگز کسی محزون نخواهد رفت

 

روزی اگر لیلی و مجنون هم روند از یاد

 

لیلی ولی از خاطر مجنون نخواهد رفت

 

هر کس که اهل سجده بر خاک حریم توست

 

فکر شهادت از سرش بیرون نخواهد رفت

 

هرگز هَرَج بر حج ما دور حریمت نیست

 

دیوانه سمت حفظ هر قانون نخواهد رفت

 

در پاسخ روز حساب و شام قبر از ما

 

جز ذکر حا و سین و یا و نون نخواهد رفت

 

اصلا برای ما تو آغازی و پایانی

 

با ما تو بودی از ازل با ما تو میمانی

 

آغوش بازت بست با من عهد و پیمان را

 

عهدی چنان محکم که پایش می دهم جان را

 

پیش از نگاهت فکر می کردم مسلمانم

 

پیغمبری کردی گرفتی دین و ایمان را

 

این دست خالی چشم بی باران لب ساکت

 

تنها تداعی می کند در من بیابان را

 

این اشکها باید برایت بیشتر باشند

 

این رود ها باید بیاموزند طغیان را

 

باران شاعر ها که نه باران ترکش ها

 

من دوست دارم جان سپردن زیر باران را

 

باز این دل تنگم هوای کربلا دارد

 

سر می دهم تا سر کنم دوران هجران را

 

باید به موج زائران تو بپیوندم

 

دریا مگر دریابد این حال پریشان را

 

من هیچ این مردم هوای اربعین دارند

 

پیراهنی بفرست دریاب اهل کنعان را

 

البته پیراهن که در گودال غارت شد

 

البته بعد از غارت آغاز اسارت شد



مطالب مرتبط