خدا نوشت از او خالی است دنیایم
کجاست آینه ای تا کند تماشایم
.
برای خلوت خود دوست ، دوست می خواهم
در این هزاره ی غم چاره اوست می خواهم –
.
که خمره خمره ی ایجاد را به کاسه کنم
خودم خدایی خود را در او خلاصه کنم
.
می آفرینمش اینسان به خود اشاره کنم
به هر چه می نگرم خویش را نظاره کنم
.
به قصد خلقت عالم قلم گرفت آنگاه
گذاشت نقطه ی باء را و گفت بسم الله
.
به نقطه خیره شد و چیز دیگری ننوشت
بر آن تکامل بی حد فراتری ننوشت
.
به نقطه خیره شد و نقطه جان گرفت از او
در این معاشقه کم کم زبان گرفت از او
.
به نقطه گفت که تو جوهر صدای منی
که من برای تو هستم تو هم برای منی