تا ببینم رحمت پروردگار خویش را
میشمارم باز جُرم بیشمار خویش را
روز و شب فرقی ندارد پیش من چون با گناه
تیره کردم آسمان روزگار خویش را
هر زمستان رفت، آمد یک زمستان دگر
چون به دست خود خزان کردم بهار خویش را
از همان روز ازل باید خدایی میشدم
در حریم یار میجُستم دیار خویش را
هیچکس مانند تو خیر و صلاحم را نخواست
کاش دستت میسپردم اختیار خویش را
کاش دست مهربانت سایهبان من شود
تا بپوشانم خطای آشکار خویش را
صحبت از عفو و بزرگی و کرامت میشود
تا به سمت تو میاندازم گذار خویش را
تو یقیناً میشناسی خوبتر از من مرا
من نمیدانم صلاح کاروبار خویش را
عهد میبندم نباشم غافل از اعمال خود
باز یادم میرود قول و قرار خویش را
کاش میفهمیدم این آلودهدل من نیستم
حال که عمری کشیدم انتظار خویش را
بس که سر زد از من رسوا خطا و اشتباه
عاقبت از دست دادم اعتبار خویش را
پیله کرده نفس امّاره به جسم و روح من
کاش روزی بشکنم قُفلِ حصارِ خویش را
آبرو بخشیدی و من آبرو بردم فقط
در میان خلق کم کردم عیار خویش را
خواب غفلت آمد و خود را به چشمم عرضه کرد
در عوض دادم دل شبزندهدار خویش را
چندقطره اشک و دست خالی و چشمان تَر...
با خودم آوردهام داروندار خویش را
بین زندانِ گناهان، یاد تو افتادهام؛
تا مگر پیدا کنم راه فرار خویش را
"یا الهَ العالَمین إِغفِر ذُنوبی بِالحُسِین"
هرچه باشم روی لب دارم شعار خویش را
**
ای که با لبهای تشنه قتلِ صبرت کردهاند...
زینب از کف داده بعد از تو قرار خویش را