دل شب سوی حرم، شمر ستمکار آمد
به شکار دل عباس علمدار آمد
گفت: عباس! ببین! بخت، تو را همراه است
کـه امـان نامه ی تــو خـط عبیــد الله است
چشم عباس که بر شمر ستمکار افتاد
پای تا فرق چو آهی که برآمد ز نهاد
گفت: ای کار تو در آل پیمبر بیداد
به تو و خطّ و امان نامه ی تو نفرین باد
دور شو! این همه افسانه مخوان در گوشم
بـه دو عـالم پسـر فاطمــه را نفــروشم
گفت ای لعل لبت تشنه، دلت دریایی
تا به کی پای تو در سلسله ی تنهایی؟
به تو زیبنده بود سروری و آقایی
حیف از قدر و جلالت که کنی سقایی!
تو امیری ز چه رو عبد برادر باشی؟
نزد مـا آی که فرمانده ی لشکر باشی
گفت روزی که اذان بر در گوشم خواندند
همگی بر رخم از اشک، گلاب افشاندند