رفت میدان؛ ماند در گهواره بوی کودکش
ماند مادر با خیال گفتگوی کودکش
حرمله، سوز عطش، تیر سهشعبه، آفتاب
لشگری بیرحم بوده روبروی کودکش
او دعا میکرد برگردد بلا سمت خودش
تیر امّا تندتر میرفت سوی کودکش
واژهها را گشت؛ امّا تیر هم پیدا نکرد
معنی نازکتری را از گلوی کودکش
تیر از خون گلوی او، سهجرعه نوش کرد
آسمان نوشید مشتی از سبوی کودکش
سرنوشت عالم هستی به مویی بند بود
به گلوی زخمی بسته به موی کودکش
آب شد مردش؛ چرا که در جواب تشنهاش
خاک را با پشت دستش، ریخت روی کودکش
طفل خود را در میان قلب بابا دفن کرد
ماند خاک کربلا در آرزوی کودکش
بیشتر دلواپس آقای در گودال بود
بود گرچه نیزهای در جستجوی کودکش