یوسف من! چاه را با نیزهها حس کردهای
پنجهی ناپاک صدها گرگ را حس کردهای
چشمهایم را تماشای تو، غافلگیر کرد
عضوهای ارباً اربایت، پدر را پیر کرد
چشمهایت در میان موجی از خون، غرق بود
بین زخم پهلویت با زخمهایت فرق بود
دیدمت جسم تو را بر نیزهها آویختند
ذرّهذرّه پیکرت را بر زمین میریختند
تا تنت را لمس کردم، غصّهها آغاز شد
هرکجا دستم رسید، آنجا شکافی باز شد
پیکرت با تیغهای داغ، جرّاحی شده
هرکدام از عضوهایت یکطرف راهیشده
قاتل تو نیزهها و قاتل من، خندهها
لااقل برخیز با عمّه بگو اینجا میا