کاروانی ز انتهای شفق
همچو خطّی شکسته میآمد
روزن نور بود و تا شهری
به سیاهی نشسته میآمد
همه آمادهی پذیرایی
همه سرگرم شهرآرایی
در نگاه حرامیان پیداست
شده این کاروان، تماشایی
ناقهها بیعماری و پرده
رنگ و روی تمامشان نیلی
کودکان قبیلهی طاها
پاسخ هر سؤالشان، سیلی
دور هر محملی که میآمد
سر بر نیزهای، هویدا بود
هدف سنگبازی مردم
هم سر بر نی و هم آنها بود
در شلوغی سنگاندازان
گاه یک سر ز نیزه میافتاد
تا دوباره به نیزه بنشیند
کسوکارش دوباره جان میداد
بعد یک انتظار طولانی
سنگ و چوب و طناب آمادهست
روی هر پشت بام میبینی
که بساط شراب آمادهست
در میان تمامی سرها
یک سری روی نیزه بالاتر
برق چشمان غیرتی او
بود حتّی به نیزه، زیباتر
نیزهداران به فخر میگفتند
همه از قاتلین او هستند
بسکه از روی نیزه میافتاد
سر او را به نیزه میبستند
نیزهداران سنگدل حتّی
از سر او، حساب میبردند
دور از چشم زخمی عبّاس
سر طفل رباب میبردند
نیزهداری به حالت مستی
رقص پایی به نیزهاش میداد
پیش چشم رباب، کودک او
بارها روی خاک میافتاد