حرفی از بد شدن مردم عالم نزدی
گره بر کار من این سائل اعظم نزدی
گرچه سلطان سخایی و همه ریزه خورت
چوب منت سر دارایی حاتم نزدی
ای بنازم کرمت را که خریدی همه را
طعنه بر این همه فقر بنی آدم نزدی
سفره انداختی و من به همش ریختم
دیگ عصیان مرا پیش خدا هم نزدی
به خودم بود نمی آمدم اینجا دم صبح
دعوتی کردی از آلودگی ام دم نزدی