پیوسته لبریز از آه سردم
بار سفر رو آماده کردم
تو هر نفس آماج دردم
جلوی چشم اهل خونم
نیمه شب افتادن به جونم
ندادن لحظه ای امونم
حُرمت خونم و شکوندن
منو تو کوچه ها کشوندن
جونمو به لبم رسوندن
وای ، امون از این غریبی
با دیده ای تر ، در بین بستر
روضه می خونم با یاد مادر
خدا شدم شکسته بال و پر
هر لحظه قلبم در التهابه
موندن تو این شهر واسم عذابه
رو بازوهام جای طنابه
منم و قلبی زار و مضطر
که شده هم نوای حیدر
توی این لحظه های آخر
شبیه ابر نوبهارم
که به یاد حسین میبارم
غم کرب و بلا رو دارم
وای ، امون از این غریبی
یادم نمیره آتیش و هیزم
می بردنم از ما بین مردم
یکی نکرد به حالم ترحم
یادم نمیره توی دل شب
پای برهنه دنبال مرکب
صدا زدم وای عمه زینب
وای امون از مصیبت شام
کوچه های یهود و دشنام
سیلی و سنگِ از روی بام
اگه با دست بسته بردن
هر بلایی سرم آوردن
زن و بچم کتک نخوردن
وای ، امون از این غریبی