شمع که میسوخت را پروانه تحویلش گرفت
عاقل آواره را دیوانه تحویلش گرفت
زحمت آشفته ها را از سر خود کم نکرد
گیسویی که شد پریشان شاده تحویلش گرفت
من فراری بودم از رب کریمی که سحر
بنده بیچاره را جانانه تحویلش گرفت
با هیاهو و هوار و داد من کاری نداشت
بی کسی را باز بی صبرانه تحویلش گرفت
فرق دارد او حسابش با همه چون دیده ام
هر که خسران دیده بی بیانه تحویلش گرفت