حُجره ی سوخته اش کاش دری دیگر داشت
این جوان کاش به بالایِ سرش خواهر داشت
چه شده چند کنیز از پسِ در میخندند
یک نفر این طرف و چند نفر میخندند
خنده کردند بگویند تقلا کافی است
ناله ی واحسن و وای حُسینا کافی است
طَشت دَف شُد که نفهمند کسی می سوزد
بِینِ این حجره ی بسته نفسی می سوزد
طَشت را پیشِ لبانش بگذارند ای کاش
کاسه آبی به دهانش بگذارند ای کاش
ظرف از آب پُر اما به زمین می کوبند
می زند داد ولی پا به زمین می کوبند
خنده ی بد دهنی میرسد از هلهله ها
ناسزاهای زنی می رسد از هلهله ها
خواست بالی بزند غم پَرِ او را سوزاند
خواست آهی بکِشد حَنجر او را سوزاند
گفت آبی و نشد تا که بگوید جگرم
زهر وقتی نفَسِ آخرِ او را سوزاند
می کشد پا به زمین تا که بفهمند همه
جگرِ شعله ورش پیکرِ او را سوزاند
خواهری حیف ندارد که به دادش برسد
عوَضَش بی کَسی اش مادرِ او را سوزاند
تا بگِریند برایش دو سه همسایه که هست
رویِ این بام تنش مانده ولی سایه که هست
روی این بام تنش مانده ولی عریان نه