من آنچه هست به عشق تو داده ام از دست
که منتهای مرادم تویی از آنچه که هست
به محفلی که تو باشی به باده حاجت نیست
که هر که روی تو بیند خراب گردد و مست
محبت تو نه امروز کرده جا به دلم
که من به روی تو عاشق شدم ز روز الست
به دوستی توام گر به پای دار برند
من آن نیم که به دارم تو را ز دامان دست
گاه بگشوده در رحمت و راهم داده
گاه در بسته که من بار دگر در بزنم
نه در خانه ببندد که براند ز درم
نگذارد به جز این در در دیگر بزنم