شب شوق و شب وجد و شب شور و شب پیدایش نور و
شب تکرار تجلّای رسولان الهی رسد از ارض و سما و ملک و حور
گواهی که شب هجر سر آمد؛ سحر آمد؛ سحر آمد
خبر آمد؛ خبر آمد که شد از آب تهی رود سماوه
شده چون دامن تفتیدهی صحرای قیامت، کف دریاچهی ساوه
خبری تازه به گوش و رسد از غیب، سروش و
شده آتشکدهی فارس، خموش و
عجبا اینکه فرو ریخته یکباره به هم، کنگرهی کاخ مدائن
نفس پادشهان حبس شده در دل و
گشتند همه لال ز گفتار، به امر احد خالق دادار
دگر راه سماوات به شیطان شده مسدود
بتان یکسره بر خاک فتادند و نگویند مگر
ذکرپخداوند و رسول دو سرا را
عرش و فرش و ملک و آدمی و کوه و در و
دشت و یم و قطرهی مهر و مه و سیّاره و
منظومهی شمسی و کُرات و همه افلاک الی این کرهی خاک
ز برگ و بر و ریگ و حجر و شاخه و نخل و ثمر و بام و در و
مرد و زن و پیر و جوان، ابیض و اسود همه گویند درود
و صلوات از طرف ذات خداوند تبارک و تعالی
و همه عالم خلقت به خصال و به کمال و به
جلال و به جمال قد و بالای محمّد که
خداوند و ملائک همه گویند درودش
همه خوانند ثنایش، همه مشتاق لقایش
همه عالم به فدایش* همه مرهون عطایش
که خدا خلق نموده است به یُمن گل رویش فلک و لوح و
قلم را ملک و جنّ و بشر را و همه ارض و سما را
چار ماه است که گردیده به تن، آمنه را جامهی ماتم
به رخش هالهای از غم
غم عبدالله والا گهرش؛ شوهر نیکو سیرش
اشک روان از بصرش؛ اشک نه خون جگرش
خون نه که یاقوت ترش بود
یکی غنچه از آن لالهی پرپر ثمرش داشت چو جانی به برش
بلکه ز جان خوبترش مونس شام و سحرش تا که شبی
دید همان مادر دلباخته در خواب
که در دست گرفته است گلی خرّم و شاداب
که برده است ز گلهای دگر آب
نظر کرد بر آن لالهی فرخنده که برگشت یکی قرص قمر
گشت به یک لحظه پسر گشت نکوتر ز پدر گشت
چو بیدار شد از خواب، خوش و خرّم و شاداب دلش شد ز شعف آب
به یاد آمدش این نکته که نُه ماه، تمام است و مه حسن ختام است
رسیده مه میلاد گرامی پسرش بر رخ قرص قمرش
خندد و بی پرده کند سیر تماشای خدا را
لحظهها بود بر آن مادر فرخندهی افراشتهاقبال
بسی بیشتر از سال، شب و روز زدی طایر جانش ز شعف بال
که کی جلوه کند از صدف، آن گوهر اجلال
که یکبار دگر نیمهشبی، خواب ربودش
همه شد نور وجودش ز عنایات خداوند ودودش
عجبا دید که خورشید ز پهلوش درخشید و
فروغ ابدیّت به جهان یکسره بخشید
به ناگه در پاکش ز صدف داد ندا، کای صدف گوهر یکتای خدا
مادر انوار هدی! خیز که هنگام فراقت به سر آمد
شب تنهایی و اندوه و غمت را سحر آمد
شب میلاد گل گلشن هستی به نجات بشر آمد
چه مبارک سحری بود که ناگاه به هم درد فشردش
شبی آرام در آن حجرهی خاموش
نه یاری نه قراری تکوتنها
ز دم احمدی خویش پراکنده در امواج فضا عطر دعا را
دگر از درد، گل انداخته رخسار نکویش
شده انوار خداوند، فروزنده ز رویش
نگهش سوی سما بود و همه محو خدا بود
که سقف حرمش لالهصفت باز شد و
لحظهی اعجاز شد و با خبر از راز شد و
دید در آن درد و الم، چارزن پاک
تو گویی که رسیدند ز افلاک و همانند ندارند به روی کرهی خاک
یکی حضرت حوا و دگر مریم عذرا و دگر هاجر و سارا
همه مبهوت جلالش؛ همه بر دور جمالش
همه دیدند مقامش؛ همه گفتند سلامش
بگرفتند در آغوش، چو جانش
زهی از عزّت و شانش؛ نگه هاجر و سارا به گلستان رخ حور نشانش
که در آنلحظه، کف دست به پهلوش کشید از دو طرف مریم عذرا
که به یکباره به پا خواست صدای خوش تکبیر
ز کوه و شجر و دشت و در مکّه
جهان غرق در انوار الهی شد و دیدند
که مرآت جمال احد قادر سرمد
مدنی مکّی ابوالقاسم و محمود و محمّد
نبی امّی خاتم به روی دامن مریم
ز فروغ رخ خود کرد منوّر همهجا را
بشنوید از دو لب آمنه آن مادر فرخندهی احمد
که چو بگذاشت قدم بر کرهی خاک، محمّد
ز رخش نور عیان گشت و فروزنده از آن نور جهان گشت
که با جلوهی ماه رخ او دیدمی از دور قصور یمن و شام و
به گوش آمدم از جانب معبود ندایی که اَلا آمنه
زادی پسری را که بود از همهی خلق سرآمد
که بود آینهی طلعت ذات احد قادر سرمد
که بود آینهی طلعت ذات احد قادر سرمد
که بود کنیه ابوالقاسم و نام احمد و محمود و محمّد
که در آنحال، همان چار زن پاک
تن خوبتر از جان ورا شسته به ابریق بهشتی
پس از آن مریم عذرا به یکی حلهی زیبای بهشتیش بپوشاند و
لب خویش به لبخند گشودند و سلامش بنمودند و
ستودند مقام و شرف و عزّت آن پاکترین عبد خداوند نما را