عبد توام اگر ز کرم باورم کنی…
پا بر سرم بنه که ز عالم سرم کنی…
یا همچو شمع، سوخته کن، قطره قطره آب
یا شعلهای ببخش، که خاکسترم کنی
عمری به زخمهای تنت گریه کرده ام
تا وقت مرگ، خنده به چشم ترم کنی
خار رهم، مگر به نگاه تو گل شوم
خاک در توام، تو مگر گوهرم کنی
یک عمر سائل در این خانه بوده ام
حاشا که وقت مرگ، جدا زین درم کنی
تنها شراب روح من از جام چشم توست
چشمی گشا که مست از این ساغرم کنی
یک عمر دوختم، به نگاه تو، چشم خویش
تا یک نگاه، در نگه آخرم کنی
از ذرّه کمترم، تو توانی به یک نگاه
برتر ز آفتابِ جهان پرورم کنی
هرگز به جز در تو دری را نمیزنم
ای وای اگر گدای در دیگرم کنی!
من “میثمم” امید که مَحشور از کرم
با میثم علی به صف محشرم کنی
بیرون ببر ای آسمان از محفل من ماه را
کز آتش دل کردهام روشن، چراغ آه را
از بسکه دود آه من، گردید سدّ راه من
در کوچههای شهر خود گم کردم امشب راه را
گفتم به شب، زاری کنم خونِ جگر جاری کنم
صبح آمد و دادم ز کف این رشتۀ کوتاه را
تا محرم اسرار من با بذل جان شد یار من
بر راز گوئی، کردهام پیدا درون چاه، را
سوزم و سازم و ناید ز درون فریادم
کاش من زودتر از فاطمه جان می دادم
از زمانی که شریک غمم ازدستم رفت
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
کاش روزی که زدی ناله کنار دیوار
چون در سوخته می سوخت همه بنیادم
کس نداند که در آن دم به تو و من چه گذشت
تو نفس می زدی و من ز نفس افتادم