خانه ای در سکوت غوغا بود
غصه از پشت چشم پیدا بود
سینه زن زینب و حسین و حسن
نوحه خوان اشک و آه مولا بود
نیمهی شب رسید و دخترکی
زیر لب گفت و می شنید پدر
یاد مادر به خیر شب می گفت
شب بخیر ای فدای تو مادر
اختران چشم های خود بستند
شعله بر جان آفتاب زدند
کودکان تا پدر ز خانه رود
همگی خویش را به خواب زدند
رفت از خانه خسته آهسته
زائری سوی تربت زهرا
تا پدر رفت دخترک برخاست
خانه ناگاه گشت کرب و بلا
دخترک گفت روزها باید
ساکت و سر به زیر گریه کنیم
خوب شد تا نیامده بابا
بنشینیم و سیر گریه کنیم
پشت سیلی ز اشک خاطرهی
چهرهی خنده روی مادر بود
شانه ای بین دستهای حسن
بین آن چند موی مادر بود
سر زینب به روی پای حسن
آسمان دلش بهاری شد
هاتفی گفت عرش می لرزد
باز اشک حسین جاری شد
گفت روح الامین به صوت جلی
می چکد اشک از صحاب دو عین
دیگر عالم خوشی نمی بیند
بعد از این دم که گریه کرد حسین
بشنوید از فلک صدای اذان
ناله و اشک و آه و زمزمه را
کاش می مُردم و نمی دیدم
گریه های یتیم فاطمه را