روزی که شکستند غرور پدرش را
در کوچه بریدند همه برگوبرش را
با خنده گذشتند از این مرد و ندیدند
وقت گذر از کوچه، دو تا چشم ترش را
میخواست نفس تازه کند؛ از نفس افتاد
آورد به خانه، تن بیبالوپرش را
هرچند که در کوچه، قدش حکم عصا داشت
زآن روز دگر راست نکرده کمرش را
این روضهی جانکندن امثال من و توست
گفتند نمیدید دگر دوروبرش را
تنها به حسن داد نشان، مادر سادات
در راه رسیدن به حرم، زخم سرش را
هرروز انیس نگرانی علی بود
پر کرد غم فاطمه، شب تا سحرش را
از خیمهی غارت زدهاش، آه! چه گویم
بردند شبانه زرهش را؛ سپرش را
عمریست که دندان به جگر داشته این مرد
حالا شده وقتش که ببیند اثرش را
امروز که جای علی و فاطمه خالیست
بر دامن زینب بگذارید سرش را
ای وای به من از جگر عمّهی سادات
او دید فقط لختهی خون جگرش را
سخت است به والله، به تصویرکشیدن
سوز نفس آخر و وقت سفرش را
یکروز شکستند سر مادر و یکروز
با سنگ شکستند سر گلپسرش را