خبر آمد که ز معشوق، خبر میآید
ره گشایید که یارم ز سفر میآید
کاش میشد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید؛ پدر میآید
نه تو از عهدهی این سوخته برمیآیی
نه دگر، موی سرم تا به کمر میآید
جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالباً درد به دنبال جگر میآید
راستی! گم شده سنجاق سرم؛ پیش تو نیست؟!
سر که آشفته شود، حوصله سر میآید
هست پیراهنی از غارت آنشب به تنم
نیمعمّامه از آن بهر تو، در میآید
به کسی ربط ندارد که تو را میبوسم
غیر من از پس کار تو که برمیآید؟
راستی! هست به یادت، دمآخر گفتی
دختر من! به تو چادر چقدر میآید
سرمهای را که تو از مکّه خریدی، بردند
جای آن لختهی خونم ز بصر میآید