آنشب که شب از صبح محشر، تیرهتر بود
آنشب که از آن مرغ شب هم بیخبر بود
آنشب که خون از دامن مهتاب میریخت
اسما برای غسل زهرا آب میریخت
آنشب امیرالمومنین با اشک دیده
میشست تنها پیکر یار شهیده
میشست در تاریکی شب، مخفیانه
گه جای سیلی، گاه جای تازیانه
صد بار از پا رفت و دست از خویشتن شست
جانان خود را در درون پیرهن شست
چشم از نگه، نای از نوا، لب از سخن بست
بگشود دست حسرت و بند کفن بست
ناگه فتاد آن تیرهکوکب را نظاره
گریان به گرد آفتابش دو ستاره
از بیکسی در بال هم، سر برده بودند
گویا کنار جسم مادر، مرده بودند
داغ دل مولا دوباره گشت تازه
ریحانهها را زد صدا پای جنازه
آن پرشکسته طائران از جا پریدند
افتان و خیزان جانب مادر دویدند
چون جان شیرین، جان او در برگرفتند
گلبوسه از آن لالهی پرپر گرفتند
یکباره از عمق کفن، آهی برآمد
با ناله بیرون دستهای مادر آمد
ناگه ندا آمد، علی بشتاب بشتاب
دردانههای وحی را دریاب دریاب
مگذار زهرا را چنین در بر بگیرند
مگذار روی سینهی مادر بمیرند