بیهوا آغاز شد، فصل خزان خانهاش
بسته شد دستان حیدر در میان خانهاش
در ازای نان نذریهایی که زهرا پخته بود
با هجوم انداختند آتش بهجان خانهاش
فکر و ذکرش روزوشب، الجار ثمّ الدّار بود
سنگ بود امّا دل همسایگان خانهاش
کوچهای باریک و دیواری که دودآلود بود
یک در آتشگرفته، شد نشان خانهاش
در سکوت نیمهشب، آهسته دلتنگ پدر
رفت مظلومانه، یار مهربان خانهاش
عاقبت از آنچه میترسید، آمد بر سرش
راهی تابوت شد، یار جوان خانهاش
خانهی بی فاطمه، شد بیتالأحزان علی
تیره شد با کوهی از غم، آسمان خانهاش
بغض کرد و بچّههایش را در آغوشش گرفت
اشک آمد بیهوا، شد میهمان خانهاش
گریه میکردند با هم؛ بیشتر امّا حسن
چادری پاخورده، میشد روضهخوان خانهاش
گرچه میبوسیدشان امّا غم بیمادری
بود معلوم از نگاه کودکان خانهاش
تشنهلب بیدار میشد نیمهشب تا که حسین
آه برمیخواست فوراً از نهان خانهاش
باز زینب تکیه بر دیوار، خوابش برده بود
میشکست اینگونه هرآن استخوان خانهاش