من آن آیینهام؛ آیینهای از غم، ترکخورده
من آن زخمم؛ همان زخمی که از هجران، نمکخورده
من آن داغم که مهمانی ندارد غیر غمهایت
من آن دردم که درمانی ندارد جز تماشایت
من آن اشکم که خونین میکند دامان هجران را
من آن آهم که آتش میکشد این شام ویران را
من آن جانم که برلبآمده روزی هزارانبار
بیا از بین دستانم، خودت پیراهنت بردار
من آن پایم که دنبالت دویدم؛ حیف رفتی تو
من آن دستم که شالت را کشیدم؛ حیف رفتی تو
من آن موی سیاهم که تماشایت، سپیدش کرد
من آن دلشورهام که حرمله، بد ناامیدش کرد
من آن بند دلم که پارهشد وقتی زمینخوردی
هزارونهصدوپنجاه زخم از آنواین خوردی
همان که دید افتادی زمین و کارها پیچید
همان که زیر پایش، چادر او بارها پیچید
شدم آن معجری که خاک عالم بر سرش آمد
همان مادر که افتاد و کنارش، مادرش آمد
میان علقمه، ابروکمانش را ندیده رفت
منم آن مادری که دو جوانش را ندیده رفت
خلاصه خواهرم؛ آن خواهری که بیبرادر گشت
حرامی، دست خالی آمد امّا دستپر برگشت
من آن چشمم که دیدم ناکسی، پیراهنت را برد
کسی دزدید خوودت؛ نانجیبی، جوشنت را برد
همان چشمان تاری که به دنبال تو میگردید
همان غارتزده که در پی شال تو میگردید
به زور از پیش تو با کودکت با داغ راهی شد
من آن دوشم که از پیش تو با شلّاق راهی شد
در این بازار و آن بازار، چون آواره میگشتم
ربابت بود وقتی در پی گهواره میگشتم
کنار دخترانت بودم و غمنامهات دیدم
ندیدی در حراجیها، خودم عمّامهات دیدم
خلاصه خواهرم؛ آن خواهری که بیبرادر گشت
حرامی، دست خالی آمد امّا دست پر برگشت
نگفتی خواهری دارم که میبیند که میغلطی
نگفتی دختری دارم که میبیند که میغلطی
میان باد و طوفان، اضطراب باغ یادم هست
به زیر آفتابم و آفتاب داغ، یادم هست
نگاهم مانده بر در؛ حیف از این در نمیآیی
نمیبینی که میسوزم؟! چرا آخر نمیآیی
ربابت نیست امّا نالههایش مانده در گوشم:
ببین شیر آمده مادر، علیاصغر! نمیآیی؟!