انقدر خستم؛ انگاری اندازهی هزارنفر، خستم
انقدر خستم؛ منم از ناله و از چشای تر، خستم
انقدر خستم؛ بسکه میزنم رووی سینهوسر، خستم
انقدر تنهام؛ دیگه وقتی اومدم از اونسفر، تنهام
انقدر تنهام؛ حتّی از کوفه و شام، بیشتر تنهام
انقدر تنهام؛ وقتی مونده باشم از تو بیخبر، تنهام
برای غصّههای سینه، مرگ درمونه
داغ یه شیرخوارمون، به حرف آسونه
داغ دل منو فقط حسین میدونه
حسینجان! بهجان مادرم
دیگه آب گذشته از سرم
بهدادم برس برادرم
دیگه آب گذشته از سرم
انقدر سخته؛ اینو من میگم با این دلی که سرسخته
انقدر سخته؛ با غریبهها که باشی همسفر، سخته
انقدر سخته؛ به دلاشون اشکا باشه بیأثر، سخته
انقدر سخته؛ ببینی کبوترو بیبالوپر، سخته
انقدر سخته؛ ببینی برادرو بدون سر، سخته
انقدر سخته؛ به عدو بگی لباسشو نبر، سخته
ذبیح ما روو خاک قتلگاه، غارت شد
خیمهی ما به دست یکسپاه، غارت شد
هشتادوچار چادر سیاه، غارت شد
من و دستبسته و طناب
من و بیقراری رباب
من و گریههای بیحساب
من و بیقراری رباب
انقدر دیدم؛ دخترامونو اسیر و خونجگر، دیدم
انقدر دیدم؛ دفن یه سهسالهرو دم سحر، دیدم
انقدر دیدم؛ هردفه به نیزه گفت منم ببر، دیدم
انقدر خستم؛ مثه حال خیمههای شعلهور، خستم
انقدر خستم؛ مثه اونهمه اسیر بیسپر، خستم
انقدر خستم؛ مثه قصّهی رقیّه و پدر، خستم
با هرنفس توو اونهمه عذاب، مردم من
با تازیونهخوردن رباب، مردم من
پیش سرت توو مجلس شراب، مردم من
بهجون سهسالهی شهید
دیگه نوبت منم رسید
قدم مثل دخترت خمید
دیگه نوبت منم رسید