انقدر خستم
انگاری اندازهی هزار نفر خستم
منم از ناله و از چشمای تر خستم
بس که میزنم روی سینه و سر خستم
خستم
انقدر تنهام
دیگه وقتی اومدم از اون سفر تنهام
حتی از کوفه و شام بیشتر تنهام
وقتی مونده باشم از تو بیخبر تنهام
تنهام
برای غصههای سینه مرگ درمونه
داغ یه شیر خواره مون به حرف آسونه
داغ دل منو فقط حسین میدونه
حسین جان به جان مادرم
دیگه آب گذشته از سرم
به دادم برس برادرم
حسین جان ...
انقدر سخته
اینو من میگم با این دلی که سرسخته
با غریبهها که باشی همسفر سخته
به دلاشون اشکا باشه بی اثر سخته
انقدر سخته
ببینی کبوترو بی بال و پر سخته
ببین برادرو بدون سر سخته
به عدو بگی لباسشو نبر سخته
ذبیح ما رو خاک قتلگاه غارت شد
خیمه ما به دست یک سپاه غارت شد
هشتاد و چهار چادر سیاه غارت شد
منو دست بسته و طناب
منو بیقراری رباب
منو گریه های بی حساب
حسین جان به جان مادرم
دیگه آب گذشته از سرم
به دادم برس برادرم
حسین جان ...
انقدر دیدم
دخترامونو اسیر و خون جگر دیدم
دفن یه سه ساله رو دم سحر دیدم
هر دفعه به نیزه گفت منم ببر دیدم
انقدر خستهام
مثل حال خیمههای شعله ور خسته ام
مثل اون همه اسیر بی سپر خسته ام
مثل قصه رقیه و پدر خسته ام
با هر نفس تو اون همه عذاب مردم من
با تازیونه خوردن رباب مردم من
پیش سرت تو مجلس شراب مردم من
به جون سه ساله شهید
دیگه نوبت منم رسید
قدم مثل دخترت خمید
حسین جان به جان مادرم
دیگه آب گذشته از سرم
به دادم برس برادرم
حسین جان ...