تو بدینهمه لطافت که زحور دل ربودی
زچه بر من سیه رو در دوستی گشودی
زازل مرا ارادت به تو بود از سعادت
چو سرشته شد گل من تو دل مرا ربودی
به کسی اسیر بودم که ورا ندیده بودم
چو دو چشم خود گشودم به خدا قسم تو بودی
که به روزگار بودم نه حقیر و خوار بودم
تو مرا عزیز کردی تو به عزتم فزودی
چه غم ار تمام نکنند اعتنایم
به همین دلم بود خوش که تو رو به من نُمودی
چه در انجمن بگویم که توام نگفته باشی
لب من به هم چو می خورد تو ترانه می سرودی
به تو سرفراز گشتم زتو آبرو گرفتم
که سر مرا از اول به قدوم خویش سودی