من قاسمم شیر لشکر شکارم
با دست خالی خود ذوالفقارم
ترسی من از خیل دشمن ندارم
انی انا القاسم
چیزی کم از کوه آهن ندارم
هیچ احتیاجی به جوشن ندارم
حتی حریفی تو دشمن ندارم
انی انا القاسم
بدون زره ولی چون طوفان
دشمن از ترس تو شد سرگشته
تو چه کرده ای که کل لشکر
میگن انگار حسن برگشته
جانم به قاسم چقدر سر فراز
میمن به میسر توی لشکر میتازه
میلرزه ازرق به خودش تا میبینه
ریخته تو لشکر سر و دست و جنازه