تو موسایی اگر حتی نیاندازی عصا را هم
به زندان رفتی و گردن گرفتی جرم ما را هم
تو در بندی ولیکن اختیار دهر را داری
به دست بسته ات داده خدا ارض و سما را هم
تو که دست جوان مست را در کوچه میگیری
توقع میرود آقا بگیری دست ما را هم
در این دنیا که تشخیص مسیر زندگی سخت است
خدا را شکر افتاده به دست آشنا راهم
دعاهایی که بالا رفته از دست شما رفته
و این یعنی که میگیری شما دست دعا را هم
شفا را غالباً از سفرهات بردند مادرها
که تحت الامرِ نانِ سفرهات کردی شفا را هم
زن بد کاره را سبوح و قدوس تو عابد کرد
مسلمان میکنی با دست بسته بیحیا را هم
قریب چارده سال است که کتبسته میخوانی
نماز صبح و ظهر و عصر و مغرب را عشا را هم
جه بی رحمانه زندان بان شکسته در دل زندان
به مانند غرورت، استخوان ساق پا را هم
تو را با تازیانه میزند با اینکه میداند
شفاعت میکنی فردای محشر انبیا را هم
تو را زنده به گورت کردهاند اینجا که زندان نیست
نه، اینگونه نمیسازند حتی قبرها را هم
چنان با ساق پای تو غل و زنجیر ممزوج است
که با سختی جدا کردند از زخمت عبا را هم
عبا گفتیم و یاد جد عریان تو افتادیم
غم عریانیاش سوزاند حتی بوریا را هم
تمام حجم تنت زیر یک عبا مانده
به روی پهلوی تو چند جای پا مانده
نفس کشیدهای و بند آمده نَفَست
به سینهات چقدَر استخوان، رها مانده
خدا کند تو دگر مثل فاطمه نشوی
خدای، رحم کند بر تنِ بجا مانده
به سجده میروی و مثل بید میلرزی
قیام کن که تسلّای ربّنا مانده
بهفرضهمکهخودت ازجهان،خلاصشوی
هنوز، غربتِ معصومه و رضا مانده
کمی اگر غُل و زنجیرها امان بدهد
صدا هنوز در این اشکِ بیصدا مانده
دوباره روضۀ جانسوز پنج تن داری
بخوان که روضۀ مکشوفِ کربلا مانده
بخوان که شمر نشسته به سینهای خسته
اگرچه سینه شکسته ولی صدا مانده
به التماسِ صدای حسین، یا زینب!
برو حرم که غم گوشوارهها مانده